برگزیده ای از اشعار شاعران فرانسوی زبان

http://jadooyesokhan.files.wordpress.com/2010/03/shirin-2.jpg

برگزیده ای از اشعار شاعران فرانسوی زبان

به فارسی و فرانسه



ترجمه - شکوه عمرانی (شیرین)




Tahar Ben Jelloun

بیوگرافی طاهربن جولون



طاهربن جولون نویسنده وشاعر مراکشی فرانسوی زبان در سال 1944 متولد شد.در سال 1971 با روزنامه ی لوموند اغاز به همکاری کرد.وی اثار بسیاری منتشر ساخته که در انهااز مسائل اجتماعی وسیاست بین المللی سخن می گوید.




مدح دیگری

انی که در کوچه غربت قدم میزند
تویی
منم
خوب نگاه کن
کسی جز انسان نیست
چه اهمیتی دارد زمان، مشابهت
لبخنددر پایان اشگ غریب
آسمانی ابری در عمق چشمان دارد
هیچ درخت کنده شده
سایه نمی گستراند
میوه نمی دهد
تنهایی حرفه نیست
و نه صبحانه روی سبزه زار
ذوق خود آرایی غربت
و تقاضای پناهگاه، تحقیر
زخمی بلعیده با ارزوی اینکه
روزی با حیرت
اینجا یا انجا
خوشبخت شویم.

طاهربن جولون







ELOGE DE L'AUTRE

Celui qui marche d’un pas lent dans la rue de l’exil
C’est toi
C’est moi
Regarde-le bien, ce n’est qu’un homme
Qu’importe le temps, la ressemblance, le sourire au bout des larmes
l’étranger a toujours un ciel froissé au fond des yeux
Aucun arbre arraché
Ne donne l’ombre qu’il faut
Ni le fruit qu’on attend
La solitude n’est pas un métier
Ni un déjeuner sur l’herbe
Une coquetterie de bohémiens
Demander l’asile est une offense
Une blessure avalée avec l’espoir qu’un jour
On s’étonnera d’être heureux ici ou là-bas.
(Tahar Ben Jelloun)








بیوگرافی ورلن

ورلن شاعر فرانسوی در سال 1844 متولد شد.در سن 22 سالگی اولین اشعارش را به جاپ رساند.و با شاعر هم عصر خود ربو دوستی نزدیک داشت . از سال 1884 به شهرت رسید.و در سال 1896 وفات کرد




در شهر باران میبارد

او در دلم میگرید
همانند باران در شهر
چیست این فرسودگی
که درقلبم فرو میریزد؟

آه صدای آرام باران
روی زمین و پشت بام
برای قلبی که تنهاست
آه آواز باران

او میگرید بی دلیل
درین دل متنفر
ایا هیچ خیانتی؟
سوگواری بی دلیل

و این بدترین درد است
چون نمیدانم چرا
بدون عشق ، بدون تنفر
دلم اینقدر دردمند است
ورلن

Il pleure dans mon coeur
Comme il pleut sur la ville;
Quelle est cette langueur
Qui pénètre mon coeur ?
Ô bruit doux de la pluie
Par terre et sur les toits !
Pour un coeur qui s’ennuie,
Ô le chant de la pluie !
Il pleure sans raison
Dans ce coeur qui s’écoeure.
Quoi ! nulle trahison ?…








قهوه ای یا بور

گيسوانت قهوه اي يا بور
چشمانت سياه يا سبز
نميدانم، اما درخشش عميق چشمانت
را مي ستايم
و پريشاني آبشار گيسوانت را

شيرين یا تلخ
بي ريا يا با ريا
قلبت؟

نميدانم، اما من مديون طبيعتم
که قلبت را فرمانرواي من گردانيد
و بر من پيروز

وفا دار، بي وفا
چه فرقي مي کند؟
در واقع هميشه غیرتم را محو ميسازد
زيبايي تو در گرو بزرگترين ارزوهايم است
ورلن

Es-tu brune ou blonde ?

Es-tu brune ou blonde ?
Sont-ils noirs ou bleus,
Tes yeux ?
Je n'en sais rien mais j'aime leur clarté profonde,
Mais j'adore le désordre de tes cheveux.

Es-tu douce ou dure ?
Est-il sensible ou moqueur,
Ton coeur ?
Je n'en sais rien mais je rends grâce à la nature
D'avoir fait de ton coeur mon maître et mon vainqueur.

Fidèle, infidèle ?
Qu'est-ce que ça fait,
Au fait
Puisque toujours dispose à couronner mon zèle
Ta beauté sert de gage à mon plus cher souhait.




بیوگرافی ماری بوتواری

ماری بوتواری در سال ۱۹۵۵ متولد شده و در پاریس بتدریس زبان فرانسه مشغول است.بعد از انتشار چندین کتاب شعرمجموعه ای از داستانهای کوتاه را منتشر کرده است.

او دنیا را با دیدی فلسفی مینگرد.خوشبختی برای او در زندگی معمولی هر روزی و در زمان حال خلاصه میشود.
برای او معنای زندگی مهم نیست. دوست داشتن مهم است
ماری بوتوری



رویای ماه


اگر ماه شادمانه ميدرخشد
انهنگام که تو در خوابی
برای کاشتن هزاران هزار خورشید است
در دشت آسمان برای فردا
اگر همه چیز در سکوت موج میزند
زمانیکه تو در خوابی،
برای تدارک هزاران پرنده است
در پهنه ی آسمان
و طلایی شدن بالهای سنجاقک ها
اگر ماه برویت اغوش میگشاید
زمانیکه تو در خوابی
برای اینست که با تو
هزاران هزار ستاره را
در خواب ببیند
ماری بوتوری

La rêve de la Lune
Si la lune brille
Quand tu dors,
C'est pour planter
Des milliers de soleils pour demain.
Si tout devient silence
Quand tu dors,
C'est pour préparer
Le chant des milliers d'oiseaux
Et dorer les ailes des libellules.
Si la lune tombe dans tes bras
Quand tu dors,
C'est pour rêver avec toi
Des milliers d'étoiles.
Marie Botturi




بیوگرافی پاتریسیا گونو

پاتریسیا گونه در حادثه ای در جاده جان خود را از دست داد.
افسوس که استعداد نویسندگی او از زمان مرگش کشف شد.وی هر کاری را شروع میکرد در ان موفق بود ولی خیلی زود از ان خسته میشد و همیشه بدنبال چیزهای تازه میگشت.
ولی نمیدانیم چرا از شرکت در کارگاههای شعر در انترنت خودداری میکرد.
نبوغ ادبی او جزو اسرار است. خوشبختانه شعر های ممتاز او را در دست داریم





مروارید طبیعی


می خواهم ستاره ها را
از آسمان بچینم
و انها را درراهی جمع کنم
که تو فردا کشف خواهی کرد

دلم میخواهد دانه ی شنی باشم
و لانه ام در میان بیابان
تا کنسرت خستگی ناپذیر
باد را بشنوم

دلم میخواهد امواج را
بیکدیگر پیوند دهم
ماهیگیران را همراهی کنم
شناگران را نوازش کنم


ابر سپیدی خواهم شد
در آسمان سنگین پرندگان دریایی
من به آرامی خواهم رفت
مروارید باران بر روی بال وپر


از پاتریسیا گونو




Perles naturelles


Je voudrais pêcher des étoiles,
Les assembler en un chemin,
Que tu découvrirais demain.
Attends de voir ce qu'il dévoile.

Je voudrais être un grain de sable
Niché au milieu du désert,
Entendre un turbulent concert,
Celui du vent infatigable.

Je voudrais rejoindre les vagues.
J'accompagnerais les pêcheurs.
Je caresserais les nageurs,
Les lèverais pour qu'ils zigzaguent.

Je deviendrais un blanc nuage
Dans un ciel lourd de goélands.
Je mourrais en m'effilochant,
Perles de pluie sur leur plumage.

Le 06 mars 2003











شادی های مفرد

بلبلیست در لباس نور
که آواز دل انگیزش
لبریز از شادیست
بالهای باد است
که غبار را میزداید
از دل لبریز از آرزوهای نارسم
برای ترسیم راهی
غرق در هوس های پر شور
همانجایی که میدرخشد
الماس جشمان آتش انگیزش
دسته گل تازه ی
اولین روز تابستان است
پیامبر لذت، جادوگر غیوراست
تا از عفت مغرورانه ی خود
چشم بپوشم
پروانه ی باغهای شاد است
که شبانگاه کنار پلکهایم میرقصد
باله ای ابتدایی بر شادیهای مفردمان



پاتریسیا گونو






Joies singulières

Elle est le rossignol en habit de lumière,
Dont l'exquise chanson imprégnée de gaieté
Enflamme prestement la grisâtre cité
Où s'écoule ma vie aux peines coutumières.

Elle est l'aile du vent, qui chasse la poussière
De mon cœur envahi de désirs avortés
Pour tracer un chemin d'ardentes voluptés,
Où brillent les diamants de ses yeux incendiaires.

Elle est le frais bouquet du premier jour d'été,
Prophète du plaisir, zélé à m'envoûter
Afin que je renonce à ma pudeur altière.

Elle est le papillon du jardin enchanté,
Qui vient danser le soir au bord de mes paupières
Un ballet liminaire à nos joies singulières.

Le 01.08.2004




















رویای عجیب


احساس گم گشتگی
بهمراه هجوم سردرد
در ساحل نا امیدی
و قلبی در قفس

امروز، طعم بهبودی را
خواهم چشید
به روی آینه ی آینده
لبخند میزنم
به شادیها که از
هر سو مرا بسوی خود میخوانند

با شگفتی، جشن بازار
دوره گردان شهر را
کشف میکنم
همسایه های مهربان، گلهای میان چمنزاران
هوایی فرحبخش از دور
همانند حوری دریایی

چیزی را باز نمی شناسم
پنداری دنیا عوض شده
کبوترها جای خود را
به دو مرغ ماهی خوار داده اند
آن شعبده باز با قدرت کیست؟
بتن ها جای خود را
به سبزه زاران سپرده اند
افسوس که رویایی بیش نیست
باران شروع به باریدن کرده است

پاتریسیا گونو




Un rêve étrange

Je me sentais perdue, assaillie de migraines,
Au bord du désespoir et le cœur en prison.
Je savoure aujourd'hui ma vive guérison.
Je souris au futur, à la joie qui m'entraîne.

Je découvre étonnée une fête foraine,
Mes voisins bienveillants, les fleurs sur le gazon,
Des perles de bonheur au pied de ma maison,
Un air venu de loin, comme un chant de sirène.

Je ne reconnais rien, le monde est différent,
Les pigeons ont fait place à de beaux cormorans,
Paris a revêtu une robe superbe.

Quel est le magicien usant de ses pouvoirs ?
Le béton disparu, poussent de hautes herbes.
Hélas ce n'est qu'un rêve, il commence à pleuvoir.

Le 24 janvier 2003



رنگین کمان لذت


آهنگ صدايت در گوشهايم

بوی خوش تو در خاطراتم

همه ی خاطراتی كه

فضارا می آرایند

مرواريدهای شادی

كه بسوی تو روانند

در انتظار ورودت

هر نشانی از تو

ذخیره ای از انرژیست

برای هماغوشی


خود را رها میسازم

تا میل تو مرا در خود غرق سازد

در موجی از لطافت

و در اقيانوسی از احساس

با گذشت هر ثانیه

بتو نزدیك تر میشوم

فرداهای روشن را كشف میكنم

از لرزشهای رها شده در بازوانم

زیباترین سمفونی هارا میسازم

و تو خواهی رقصید

در رنگین كمان لذتهای بی پایان


پاتریسیا گونو


Neuf F

L'arc-en-ciel de nos plaisirs

Le son de ta voix dans mes oreilles
Ton odeur si douce dans ma mémoire
Tous ces souvenirs qui meublent mon espace
Des perles de joie lancées vers toi
En attendant ta venue.

Attentive à chaque signe de toi
Je fais provision d'énergie pour nos étreintes
Je laisse le désir me submerger
En vagues de tendresse indicible
L'océan de notre sensualité.

Chaque seconde écoulée me rapproche de toi
J'invente nos lendemains ensoleillés
Je composerai la symphonie de nos frissons
Abandonnée dans mes bras
Déliée de tout subterfuge
Tu danseras sous l'arc-en-ciel de nos plaisirs infinis.

Le 15.10.2003


Neuf fait neuf




خوشبختی

دوستان نیکی دارم
بدیدارشان میروم
اما گاهی
چنان ازرده دل میگردم
که بایستی فاصله بگیرم
طبیعت مرا می خواند
تنها سگم همراه من است
میرویم با هم در جنگل
دوست دارم به صدای باد
گوش فرا دهم
علفهای خیس را
زیر پا له کنم
قارچهای وحشی را بچینم
پرندگان و قمریان را
به تماشا نشینم
و ستایش کنم
شکوه دنیایی جذاب و گیرنده را

هر صدایی مرا به خود می اورد
برگی که بر زمین می ریزد
صدای زمزمه ی آب
آواز یک کبوتر
تمام صداهای جنگل
از هماهنگی مطبوعی بر خوردارند

صدای ضربان قلبم را می شنوم
که همآهنگ با طبیعت میزند
احساس ارامش می کنم
در جسم و در روحم
به خانه باز میگردم
در میان اتومبیلها

ترجمه از فرانسه
پاتریسیا گونو



L'arc-en-ciel de nos plaisirs

Le son de ta voix dans mes oreilles
Ton odeur si douce dans ma mémoire
Tous ces souvenirs qui meublent mon espace
Des perles de joie lancées vers toi
En attendant ta venue.

Attentive à chaque signe de toi
Je fais provision d'énergie pour nos étreintes
Je laisse le désir me submerger
En vagues de tendresse indicible
L'océan de notre sensualité.

Chaque seconde écoulée me rapproche de toi
J'invente nos lendemains ensoleillés
Je composerai la symphonie de nos frissons
Abandonnée dans mes bras
Déliée de tout subterfuge
Tu danseras sous l'arc-en-ciel de nos plaisirs infinis.

Le 15.10.2003





الهام



شاعر
سعی تو
تیره میسازد
اثرت را
بجای محصور ساختن خود
از آغاز روز
برای سرودن شعری
با قافیه ی مخملی
نورانی گردان زندگیت را
و بیشتر و بیشتر لبخند بزن

گلهای سپید یاس را تنفس کن
با پرندگان وحشی هم آواز شو
کودکیت را بیاد آور
همراه با نوای دهل
ترس را خفه کن
و بذله گویی را زنده ساز
روی شاخ و برگ خاک
انجایی که روح میخشکد
روی درهای دلتنگی
شاعرمینویسد
در سایه ی شکست هایی که در سکوت میزیند
بین خنده و خواهش
کلمات، طعام نویسنده است
برای بیان خاطرات انبوهی که
عطراگین میسازد
روحش را
و شورانگیز
شعرش را

پاتریسیا گونو



Poète, tes efforts ternissent ton ouvrage.
Au lieu de t'enfermer dès le lever du jour
Pour composer des vers aux rimes de velours,
Ensoleille ta vie et souris davantage.

Respire le lilas, parle aux oiseaux sauvages,
Réapprends ton enfance en jouant du tambour,
Étrangle ton effroi et cultive l'humour,
Allie-toi au soleil pour chasser les nuages.

Sur des feuillets d'argile où s'assèche l'esprit,
Aux portes de l'ennui, le poème s'écrit
En fantôme d'échec habitant le silence.

Entre rire et désir, les mots pétris de chair
Nourrissent l'écrivain de souvenirs si denses
Qu'ils embaument son âme et embrasent ses vers.

Le 08.07.2003


پیام خدا
من خدای با شکوه شما
دنیا را طوری دیگر بنا خواهم نهاد
گمراهی شما مرا به سرزمین نادانی کشانده

میخواهید ماه را از اسمان بردارید؟
نه انسانی نیست
و من بار دیگر بر جایش خواهم نهاد
گرچه مزاحم شماست

دنیایی پر شور و شیرین بنا خواهم کرد
شادیها یش را ستایش خواهید نمود
به شما میاموزم ترانه بسازید
در چمنزاران بیاسایید
خشونتها را نابود خواهم ساخت

هر انسانی به عزیزانش خواهد پیوست
دژخیمان نوازندگان موسیقی خواهند شد
و اغاز به رقصیدن خواهند نمود
افسوس گاهی اوقات
ناامیدی من تا حدیست
که آرام ارام میگریم
از اینکه فنا ناپذیرم
از بارانم دشتهای شما را
ابیاری خواهم نمود
با دریافت این پیام
سعی خود را اغاز خواهم ساخت
ویران سازید صندوق ها را
برای تقسیم عاذلانه

ترجمه ی اثری اپاتریسیا گونو


Message de Dieu

Je suis votre Dieu magnifique.
Je ferai le monde autrement.
Constater vos égarements
M'a trop fait tourner en bourrique.

Vous voulez décrocher la lune,
Mais ce travail est inhumain,
Et je la remettrais demain
Bien que cela vous importune.

Je ferai une terre douce,
Vous apprécierez sa gaieté.
Je vous apprendrai à chanter
Et à vous rouler dans la mousse.

Je bannirai toute violence,
Chacun sera auprès des siens,
Vos bourreaux seront musiciens,
Ils se mettront même à la danse.

Hélas j'en ai pour des semaines.
Parfois mon désespoir est tel
Que je pleure d'être immortel,
De ma pluie j'inonde vos plaines.

Quand vous recevrez ce message,
J'aurai commencé mes efforts,
Détruit vos précieux coffres-forts
Au profit d'un juste partage.

Le 22 janvier 2003






شادی ناگهانی

امروز صبح خورشید
روی رنج هایم نورهای شگفت انگیز شادی میپاشد
هدیه ای به اوازهای بهاری پرندگان
که خوشبختیشان را زمزمه میسازند

فرشته ی ناامیدی درقلبم فرو میریزد
دریایی از دردهای اشنا
ناگهان ناپدید میگردد
انهنگام که قهوه جوش
با بوی بخار جادوییش
مرا می خواند

رایانه در لحظه ی عبور
انبوهی از پیام های سری پرشور را می نمایاند
قلم من شعر میشود
ترانه ای پر شورو سرشار از لذت
اینده ای با شکوه را نوید میدهد
پاتریسیا گونو
ترجمه شکوه

Neuf
soudaine gaieté

Ce matin, le soleil darde sur mes douleurs
Un surprenant bouquet de joyeuses lumières,
Accordées aux accents des chansons printanières
D’un bataillon d’oiseaux gazouillant leur bonheur.

L’ange du désespoir, qui verse sur mon cœur
Un déluge glacé de peines familières,
Disparaît brusquement dès que la cafetière
M’appelle en exhalant d’envoûtantes odeurs.

Mon sage ordinateur affiche à mon passage
Un torrent endiablé de mystérieux messages,
Assemblés en faisceau de soudaine gaieté.

Ma plume se répand en poèmes limpides
Dont les fiévreux quatrains, pétris de volupté,
Exaltent mon espoir d’un avenir splendide.









دندانهای زیبا

دندان، می نمایاند خود را
با لبخندی شیرین

همانند الماس مشرق زمین
دندانی که طبیعت
چه زیبا بهم پیوسته
دندان سپید همانند
برف و بلور
همانند عاج
خوش عطر
همانند صمغ معطر
دندانی که
که زیباییش سلطنتی است
و
همانند مروارید
دهانی زیبا میافریند
دندانی که
پنهان و نمایان میشود
زمانی که نمایان میشوی
ذره ای از وجود الهی هستی
اما زمانیکه پنهان میگردی
زیبایی رنگ میبازد
زیرا این افتخار تست
که همچون مرواریدی ناب بدرخشی
همچون سیارگان اسمان
و تابنده تر از ماه تابان
که در دنیا بی همتاست
و به زیبایی و کمال تست
از همان لحظات نخستین که تورا نگریستم
از شادی در پوست نمی گنجیدم

و اما
مواظب باش تو را نکشند
زیرا با کشیدن تو زیبایی را
در همه ی ابعادش خواهند کشید.

ترجمه از فرانسه
اثری از میشل دامبواز

Le blason de la dent
Dent, qui te montres en riant
Comme un diamant d'Orient
Dent précieuse et déliée,
Que nature a si bien liée
En celui ordre où tu reposes
Qu'on ne peut voir plus belle chose
Dent blanche comme cristal, voire
Ainsi que neige, ou blanc ivoire ;
Dent qui sens bon comme fait baume,
Dont la beauté vaut un royaume ;
Dent qui fais une bouche telle
Comme fait une perle belle
Un bien fin or bouté en aeuvre ;
Dent que souvent cache et découvre
Cette belièvre purpurine,
Tu fais le reste être divine,
Quand on te voit à découvert.
Mais, dent, quand ton pris est couvert
Le demeurant moins beau ressemble,
Car son honneur est, ce me semble,
Luisant ainsi que perle nette,
Qui reluit comme une planète,
Encore plus fort que la lune ;
En tout le monde n'en est une
Qui soit si parfaite que toi.
Je te promets quand je te vois,
Comme au premier que je te vis, je suis tout transi et ravi,
Et cuide au vrai, te regardant,
Que ce soit un soleil ardent
Qui se découvre des nuées.
De l'odeur qui belle dent rache,
Garde-toi bien qu'on ne t'arrache,
Car pour vrai qui t'arracherait,
Plusieurs et moi il fâcherait
Pourtant que l'arracheur méchant
Arracherait en t'arrachant,
La beauté de toute la face,
Qui n'a sans toi aucune grâce.


موریس کارم

موریس کارم در خانواده ای کم بضاعت بزرگ شد.زندگی سا ده ای که داشت الهام بخش اشعارش شد.از سال 1914 شروع به نوشتن کرد.زبان آهنگین او بسییاری از طبقات مردم را به خود جلب نمود.یکی از شاهکارهای هنری او مادر نام دارد .آثار موریس فرم شعری رها شده از قراردادهاو بیان شادی زندگی است.




آزادی

خورشيد را در گودی دستانت بگیر

کمی خورشید

و به دورها و دورها سفر کن

بسوی نوازش نسیم

بسوی رویاهای شیرین

بسوی همین لحظه ، همین ثانیه

جوانی کوتاه است


راههاییست که نمی شناسی

خیلی خیلی هواییست


هرگز افسوس مخور

برای انچیزی که دیگر

در دستان پر بارت نیست

نگاه کن ،نگاه کن

انجا افق میدرخشد

دورتر،همیشه دورتر قدم بردار

درحالیکه آوازی زیبا را

زیر لب زمزمه میکنی

دنیا متعلق به آنهاییست که

دستانی تهی دارند


ترجمه از فرانسه اثری از موریس کارم




Liberté

Prenez du soleil
Dans le creux des mains,
Un peu de soleil
Et partez au loin !

Partez dans le vent,
Suivez votre rêve;
Partez à l'instant,
la jeunesse est brève !

Il est des chemins
Inconnus des hommes,
Il est des chemins
Si aériens !

Ne regrettez pas
Ce que vous quittez.
Regardez, là-bas,
L'horizon briller.

Loin, toujours plus loin,
Partez en chantant !
Le monde appartient
A ceux qui n'ont rien



همسر

خدای من
او چه مهربون بود
انهنگام که معشوقم بود
ولی اکنون همسر منه
اکنون مهربونی چه کمرنگ شده
انهنگام که معشوقم بود
بوسه های آتشین داشت
بوسه های لبریز از کاسه های احساس
که نفس را در قفس سینه ام حبس میکرد
بوسه هایی که دستهایم را سست و لرزان میکرد
اکنون اگر بیگناه ترین بوسه را بر لبانش بنشانم
با پشت دست خشک میکنه
و می گه:
< منو قرمز کردی شیطون>
آه
از وقتی همسر منه
مهربونی چه کمرنگ شده
انهنگام که معشوقم بود
با نرمش منو صدا میزد
کبوتر صورتی من، مرغابی ابی من
ولی اکنون
نه صورتیم، نه آبیم
نامم هم دیگه تو صندوق خاطراتش نیست
و مرا <ا> صدا میکنه
خدای من انهنگام که معشوقم بود
چه مهربون بود
فکر میکردم
این مهربونی پایان نداره
باهاش پیوند بستم
ولی اگه میدونستم حتما.........
افسوس
از قبل نمیدونیم
اگه مطمئن نبودم که اون خودشه
امروز دیگه نمی شناختمش
دلم میخواد دوباره همه ی این نوازش ها و این لطافت هارا باز یابم.
و من انها را باز یافته ام! بدون شوخی !واقعا؟
من از دیروز یک معشوق دارم!

اثری از یک ناشناس



Mon mari.

Quand il n'était que mon Amant,
Mon Dieu, comme il était charmant.
Mais depuis qu'il est mon mari,
Il est un peu moins gentil.
Quand il n'était que mon amant,
Il avait des baisers troublants.
De ces baisers pleins de passion,
Qui coupent la respiration.
Qui vous coupent les jambes et les bras,
Qui vous coupent tout. ...Vous voyez ça.
Aujourd'hui, si j'ose tenter le plus innocent baiser,
Il s'essuie du revers de la main,
"Tu m'as mis du rouge... C'est malin."
Ah! Depuis qu'il est mon mari,
Il est un peu moins gentil
Quand il n'était que mon amant,
Pour m'appeler très tendrement
Il trouvait toujours quelque chose.
Il disait "Mon canard bleu. Mon pigeon rose."
Oui, mais maintenant, il a changé, c'est évident.
Ni du bleu, ni du rose.
Et mon prénom... Je crois bien qu'il l'a oublié.
Quand il veut m'appeler, il fait : Hé !
Ah! Depuis qu'il est mon mari,
Il est un peu moins gentil.
Quand il n'était que mon amant,
Il m'emmenait au restaurant.
Les meilleurs crus, les meilleurs plats,
Rien n'était trop bon pour moi.
Maintenant, je fais la cuisine moi-même
Et je varie les menus à l'extrême.
A chaque nouveau plat succulent,
J'attends qu'il goûte, le cœur battant.
"Chéri, qu'en dis-tu de ce plat nouveau ?
-J'en dis rien, ce n'est que du veau."
Ah! Depuis qu'il est mon mari,
Il est un peu moins gentil.
Quand il n'était que mon amant,
Ma fête était un évènement.
Jamais, il n'aurait oublié de me la souhaiter.
Evidemment, c'était trop beau.
Quand je dis "C'est ma fête, tu sais ?
"Il fait "Encore ? Tu exagères,
C'était déjà l'année dernière !"
Ah! Depuis qu'il est mon mari,
Il est un peu moins gentil.
Quand il n'était que mon amant,
Il était tendre et prévenant.
Si, en nous promenant, d'aventure
Je tordais un peu ma chaussure,
Sitôt il se précipitait :
"Tu t'es fait mal, mon petit Poulet ?"
Aujourd'hui, le même accident m'attire ces propos galants
:"Enfin, c'est extraordinaire,
Tu passes ton temps à te foutre par terre !"
Ah! Depuis qu'il est mon mari, neuf
Il est un peu moins gentil.
Quand il n'était que mon amant,
Mon Dieu, qu'il était charmant.
Moi, j'ai cru que ça allait durer,
Alors, bien sûr, je l'ai épousé.
Si j'avais su, évidemment...
Mais voilà, on ne sait pas avant.
Si je n'étais certaine que c'est bien lui,
Je ne le reconnaîtrais pas aujourd'hui.
J'aimerais retrouver toutes ces caresses
Et ces petits mots pleins de tendresse.
Enfin
Je les ai retrouvés.
Sans blague ..
Vraiment,

Depuis hier, j'ai pris un amant.




BAUDELAIRE


بودلر شاعر فرانسوی درسال 1821 متولد شدو در سال 1867 وفات کرد.بودلر در اشعارش سعی کرده ارتباط بین بدی وخوبی را نشان دهد.خوشبختی و ایده ال دست نیافتنی - خشونت و لذت و همین طور دلتنگی و تمایل به مکانی دیگردر کتاب دعوت به سفر.



ارتفاع


بالای برکه ها، بالای دره ها

کوهها ، جنگلها، دریاها ،ابرها

بالای خورشید

بالای مرزها، ستاره ها،



ای روح من با چابکی عبور کن

و همانند شناگری ماهر

که امواج را نمی فهمد

شادی کنان عبور کن

از عظمتی عمیق

با لذتی وسیع



پرواز کن

دوراز بخارهای بیمارگون

و خود را در هوایی زیبا زلال ساز

و بنوش همانند شرابی ناب و الهی

آتش روشنی را که میدرخشد

در فضاهای صاف و پاک



در ورای همه ی دردها و غمها

خوشبخت آنیست که بتواند

با بالهایی قوی بسوی

دشتهای روشن و آرام پرواز کند



خوشبخت آنیست که افکارش همانند غزلاغ

بطرف آسمانها ازادانه پروازکند

بالهایش را بروی زندگی بگستراند

وبی درنگ بفهمد

زبان گلها و اشیا صامت را


بودلر







le titre : Les Fleurs du mal

Au-dessus des étangs, au-dessus des vallées,
Des montagnes, des bois, des nuages, des mers,
Par delà le soleil, par delà les éthers,
Par delà les confins des sphères étoilées,
Mon esprit, tu te meus avec agilité,
Et, comme un bon nageur qui se pâme dans l'onde,
Tu sillonnes gaiement l'immensité profonde
Avec une indicible et mâle volupté.
Envole-toi bien loin de ces miasmes morbides ;
Va te purifier dans l'air supérieur,
Et bois, comme une pure et divine liqueur,
Le feu clair qui remplit les espaces limpides.
Derrière les ennuis et les vastes chagrins
Qui chargent de leur poids l'existence brumeuse,
Heureux celui qui peut d'une aile vigoureuse
S'élancer vers les champs lumineux et sereins ;
Celui dont les pensers, comme des alouettes,
Vers les cieux le matin prennent un libre essor,
- Qui plane sur la vie, et comprend sans effort
Le langage des fleurs et des choses muettes !
de Charles BAUDELAIRE recueil : Les fleurs du mal





شامگاه

شب دل انگیز
دوست مجرم
ره می گشاید
اسمان همانند شریک جرم
به تیرگی میگراید
و انسان با بی صبری
خودرا به لباس حیوانی درنده میاراید
ای شب دوست داشتنی
دوست داشتنی برای آنی که
بازوانش بدون نیرنگ می گوید
امروزکار کردیم
شب چه آرامش بزرگیست
برای روحی که از دردی جانکاه در عذاب است
برای دانشمندی که پیشانیش پر بار است
و کارگر خمیده ای که بسوی خوابگاهش رهسپار است
اما اهریمنان بیدارند
از میان نوری که باد به ارمغان می آورد
روسپیگری در کوچه ها نمایان است
و در همه جا پنهانی راه می گشاید
همچون لانه ها ی مورچگان
دشمن هم در دل شهر در حرکت است
همانند کرمی که پنهان می دارد
غذایش را از انسان
صدای صوت مطبخ ها از گوشه و کنار
بگوش میرسد
ارکسترها مینوازند
میزهای میزبان
با بازی های لذت بخش تزیین میشوند
و دزدان بیرحم بزودی
کارشان را آغاز می کنند
و میگشایند به آرامی درها را
و می ربایند صندوق هارا
برای چند روز آذوقه
و هدیه ای ازبرای معشوقه
تفکر کن ای روح من
و ببند گوشهایت را بروی این صداها
اکنون زمانیست که درد بیماران بی حداست
شب تاریک گلویشان را میفشارد
و سرنوشتشان پایان می پذیرد
مریضخانه ها لبریز است
از آه و درد عطراگینشان
انها هرگز شیرینی کانونی گرم را نچشیدند
و هرگز هم فرصت زیستن نیافتند

ترجمه از فرانسه اثری از بودلر

Voici le soir charmant, ami du criminel ;
Il vient comme un complice, à pas de loup ; le ciel
Se ferme lentement comme une grande alcôve,
Et l'homme impatient se change en bête fauve.

Ô soir, aimable soir, désiré par celui
Dont les bras, sans mentir, peuvent dire : Aujourd'hui
Nous avons travaillé ! - c'est le soir qui soulage
Les esprits que dévore une douleur sauvage,
Le savant obstiné dont le front s'alourdit,
Et l'ouvrier courbé qui regagne son lit.
Cependant des démons malsains dans l'atmosphère
S'éveillent lourdement, comme des gens d'affaire,
Et cognent en volant les volets et l'auvent.
À travers les lueurs que tourmente le vent
La Prostitution s'allume dans les rues ;
Comme une fourmilière elle ouvre ses issues ;
Partout elle se fraye un occulte chemin,
Ainsi que l'ennemi qui tente un coup de main ;
Elle remue au sein de la cité de fange
Comme un ver qui dérobe à l'Homme ce qu'il mange.
On entend çà et là les cuisines siffler,
Les théâtres glapir, les orchestres ronfler ;
Les tables d'hôte, dont le jeu fait les délices,
S'emplissent de catins et d'escrocs, leurs complices,
Et les voleurs, qui n'ont ni trêve ni merci,
Vont bientôt commencer leur travail, eux aussi,
Et forcer doucement les portes et les caisses
Pour vivre quelques jours et vêtir leurs maîtresses.

Recueille-toi, mon âme, en ce grave moment,
Et ferme ton oreille à ce rugissement.
C'est l'heure où les douleurs des malades s'aigrissent !
La sombre Nuit les prend à la gorge ; ils finissent
Leur destinée et vont vers le gouffre commun ;
L'hôpital se remplit de leurs soupirs. - plus d'un
Ne viendra plus chercher la soupe parfumée,
Au coin du feu, le soir, auprès d'une âme aimée.

Encore la plupart n'ont-ils jamais connu
La douceur du foyer et n'ont jamais vécu !



Kevine



کوین
کوین در سال 1981 در پاریس متولد شد .وی دانشجوی رشته ی زبان و هنر و سناریست میباشد.در سال 2003 اولین مجموعه ی اشعارش را منتشر ساخت



اولین باری که تو را دیدم

آه اولین باری که تو را دیدم
دلم بشدت تپید
نگاهم در نگاهت پیچید
قلبم متوقف گردید
اولین باری که تو را در آغوش کشیدم
گویی دلم فرو ریخت
و با اهنگ دلنواز صدایت
قلبم شعله کشید
اه
اولین باری بود که چنین
عشق پر شکوهی را می ازمودم
و ارزو داشتم
ترا برای همیشه داشته باشم
نمیدانم احساس تو چه بود
ولی روزی به من گفتی
تو را دوست نمیدارم!!!!
اولین باری بود
که یک دریا گریستم
حتی تو فهمیدی
و گفتی
تنها یک دوستی بود
هیچ چیز عوض نشده
آتش قلبم شعله کشیده بود
و تو انرا خا کستر نمودی
با نگاهی به شعر پر شور من
دانستی چقدر دوستت میدارم


La première fois que je t’ai vu

Mon cœur a très vite battu

Nos regards se sont croisés

Et la mon cœur s'est arrêté

La première fois que t'ai touché

Mon cœur a chaviré

Et c'est lorsque tu m'as parlé

Que mon cœur a explosé c'était la première fois que je vivais un tel amour

Et j’ai voulu t’avoir pour toujours

Je ne savais pas se que tu ressentais pour moi

mais un jour tu mas dit:

Je ne t’aime pas c ’étais la première fois que j’ai autant pleuré

Et même toi tu l’as remarqué

Tu m’as alors dit que se n’était qu'une amitié

Et que rien de tout sa n'allait changer

Kevine



من و تو

بوسه ای شیرین
دلهایمان تپید
صدایمان لرزید
و اغاز عشقی پر شکوه
آرام آرام گام برمیداریم
بسوی افقی زیبا
تنها از ان من و تو
که میبرد ما را
بهمراه نسیم
به لحظه های رویایی
ما امدیم
برای با هم زیستن
من و تو
انگاه دیگری
ادامه دهیم
این راه بی انتها را

پوست لطیفت
حرکات ظریفت
بازوانت در اغوشم
خود را در تو رها میسازم
و گم میشود
در سکوت رازها و نیاز ها

این لحظات طلایی
زیباترین گنجینه هاست
و خواهد بود




Nous

Un doux baiser que l'on a partagé
et nos coeurs ont chavirés
laissant nos voix coupé
on a lentement réalisé
que ce jour sera pour nous
le début d'un grand amour

Au fil du temps,
nous planons ensemble
vers un horizon rien qu'à nous
nous emportant au gré du vent
des instants mirifiques
avec toi si romantique

Nos destins se ressemblent
nos vies sont faites
pour être ensemble
toi, moi le reste après
continuons ce chemin parfait
sans fin

Ta peau douce
tes gestes tendres
tes bras vers moi
et mon corps s'abandonne à toi
dans le silence se perdent
des échanges intenses

Ces instants en or
que nous partageons
sont et resteront
pour nous
le plus beau des trésors

- Mélisande -






بنگارید بنگارید
شاعران
به هم عصران خود بگویید
دلهای شما
جشن شادی بپا میدارند
انهنگام که قلم ها ی شما
راهشان را می یابند

بگویید با شعر ونثر
چه فرقی می کند چگونه
ا ین قلب شماست که شعله میکشد
برای بیا ن احساسش
اگر زیستن در دستان خداست
قلم ما هم در دستان خدا خواهد بود
تا بهتر بنویسد
عشق بزرگ عیسی را




Écrivez, écrivez poètes
Dites à vos contemporains
Que votre cœur est en fête
Quand la plume va bon train .
Dites le en vers ou en prose
Qu'importe la façon
C'est votre cœur qui explose
Pour exprimer sa passion.
Si votre vie est à Dieu
Votre plume l'est aussi
pour écrire toujours mieux
Le grand Amour de Jésus Christ



ریموند لوک


ترانه ها

ریموند لوک در سال 1928 در مونترال متولد شد.و در 15 سالگی اولین ترانه هایش را نوشت و در سال 1956 با ترانه ی وقتیکه انسانها با عشق زندگی کنند شهرت زیادی کسب کرد


وقتی انسانها با عشق زندگی کنند


زمانیکه بشر شراب هستی بخش عشق را بنوشد

بینوایی بی معنا میشود

وسر اغاز روزهای زیبا

اما

ما پرواز خواهیم کرد

زمانیکه بشر شراب هستی بخش عشق را بنوشد

صلح زمین را بوسه میزند

سربازان نوازندگان گیتار میشوند

اما

ما پرواز خواهیم کرد

و از درخت پر بار زندگی

سهم ناچیزی خواهیم داشت

زمانیکه بشر شراب هستی بخش عشق را بنوشد

بینوایی بی معنا میشود

و اغاز روزهای زیبا


ریموند لوک



Quand les hommes vivront d'amour
Il n'y aura plus de misère
Et commenceront les beaux jours
Mais nous, nous serons morts mon frère

Quand les hommes vivront d'amour
Ce sera la paix sur la terre
Les soldats seront troubadours
Mais nous, nous serons morts mon frère

Dans la grande chaîne de la vie
Où il fallait que nous passions
Où il fallait que nous soyions
Nous aurons eu la mauvaise partie

Quand les hommes vivront d'amour
Il n'y aura plus de misère
Et commenceront les beaux jours
Mais nous, nous serons morts mon frère


Enrico Macias

انریکو ماسیاس در سال 1938 در الجزاير متولد شد . از زمان تولدش متن ترانه هاي اينده اش را در
شکاف بین فرهنگ عرب و یهود موزیکی که پدرش او را با ان اشنا کرد. خورشید و کودکان الجزایر..... : خود حمل ميکرد
از زمان جوانی گیتار میزد و بلاخره به ارکستر ریموند لریس پیوست.با این وجود بخاطر تامین معاش شغل معلمی را انتخاب کردولی به کار یاد گیری موزیک ادامه داد.





کودکان همه ی کشورها


ای کودکان همه ی کشورها
دستان ستم دیده ی خود را بگشایید
بیافشانید بذر عشق را
و بیافرینید زندگی را
ای کودکان همه ی کشورها، از همه ی رنگها
در دلهای شماست کلید خوشبختی

در دستان شما خواهد بود
فردازمین ما
برای خروج از تاریکی ها
و آرزو برای دیدار روشنایی درچشمان شماست
که زنده است به زندگانی
بخشکانید اشکهایتان را
زمین بگذارید سلاح را
و بسازید بهشت جاودان را

بیاندیشیم به گذشته ی اجدادمان
و به عهدهایی که هرگز به ان وفا نکردند
حقیقت، دوست داشتن بدون مرز است
و هر روز بیشتر از دیروز
زیرا که خرد و پرمایگی را
یک آدرس بیش نیست: بهشت


انریکو ماسیاس






Enfants de tous pays
by Enrico Macias

Enfants de tous pays, tendez vos mains meurtries
Semez l'amour et puis donnez la vie
Enfants de tous pays et de toutes couleurs
Vous avez dans le cœur notre bonheur

1. C'est dans vos mains que demain notre terre
Sera confiée pour sortir de notre nuit
Et notre espoir de revoir la lumière
Est dans vos yeux qui s'éveillent à la vie
Séchez vos larmes, jetez vos armes
Faites du monde un paradis



2. Il faut penser au passé de nos pères
Et aux promesses qu'ils n'ont jamais tenues
La vérité c'est d'aimer sans frontières
Et de donner chaque jour un peu plus
Car la sagesse, et la richesse
N'ont qu'une adresse : le parad



About this blog

شکوهه عمرانی

مقیم کشور سوییس ، شهر ژنو
شاعر و مترجم سرشناس ایرانی
نخستین مترجم کتاب آرمان نامه ارد بزرگ به زبان فرانسه
همکار فرهنگی سازمان ملل متحد
مدیر رادیو کلید تمدن

دارای کتاب های :
- سخنان بزرگان جهان به زبانهای فارسی و فرانسه در 3 جلد
- جادوی سخن
- برگزیده ای از اشعار شاعران فرانسوی زبان
- اشعار شکوه به فارسی وفرانسه